من از تو همه آنچه که از دست رفتنی است را خواسته ام میدانم که پاییز هم رسم دوست داشتن را بلد نیست میدانم در سر انگشتان پاییز جز خزان رسم دیگری نیست و میدانم یک رسم جز رسم جدایی باقی نیست همه اینها را میدانم و باز به رسم دوست داشتن تمامی آنجه را که از دست رفته است را می خواهم گاهی فکر می کنم راه رفتنی نیست گاهی فکر می کنم باید خندید من به گریه کردن عادت کرده ام تنهایی را خوب بلدم یادم می آید ایتدای دوست داشتن چقدر خوب بود میدانی که می توان خار را هم دوست داشت همین که در آغوشش بگیری کافیست که تو را در خود ببرد و توان و رمقی برای گسستن نیست وای چه خوب بود که اگر این رسم دوست داشتن به عادت خزان آشنا نبود. من همه زندگی ام را با دوست داشتن تعویض کرده ام شاید باید برای آن بهای سنگینی بپردازم. چه روز بلند و تکراریست وقتی که دوست میداری اما آنگونه که شایسته هستی دوستت نمی دارند یادت باشد هر کسی پرواز را خوب بلد نیست اما من با همه این دردها بعد از رفتن تو خو گرفته ام کسی چه میداند شاید دردها را لازم است یاد بگیری اگرچه روزهای رفته را نمی توان بازگرداند اما من به بهانه های امروز از سر تقدیر فردا عادت کرده ام و خوب گذشته ام که گذشته است اما ما آدمها با عادتهای عجیبی به دنیا می آییم چه می شود کرد هر جوری که می خواهیم برداشت می کنیم .